تفکر سیستمی
سیستم مجموعهای از اجزای مرتبط است که در کلیّت خویش برای ایفای وظیفهای مشخّص در کنش متقابل و هماهنگ با محیط است. در تفکر سیستمی، سازمانها مانند سیستمهایی هستند که در دل یک مجموعه? محیطی بزرگتر قرار گرفتهاند.
هر سیستم شامل ورودی، خروجی، پردازش و بازخورد است، بنابراین داشتن تفکّر سیستمی برای یک مدیر بسیار حائز اهمیّت است. به کمک یک نظارت دقیق اگر خروجی ما از خروجی مورد نظرمان فاصله? کم و بیش چشمگیری داشت، با استفاده از Feedback (بازخورد) ورودی را تغییر داده و Replanning (برنامهریزی مجدّد) میکنیم.
تفکّر سیستمی به مدیران کمک میکند تا ساختار، الگوها و وقایع را در پیوند با یکدیگر مورد بررسی قرار دهند و تنها به مشاهده اکتفا نکنند. تفکّر سیستمی مبتنی بر نوعی کلّینگری است که با تحلیل، قابل درک نیست.
چرا تفکر «سیستم به عنوان دلیل» مهم است؟
طراحی، تحلیل و کنترل
مهمترین پیامد این تفکر این است که بسیاری از مفاهیم مهندسی سیستم را وارد زندگی میکند. چنین متفکری میداند که دنیا به وسیله سیستمها شکل میگیرد.
بنابر این او نه تنها به سیستمهای مهندسی که به سیستمهای اجتماعی و انسانی هم ایمان دارد و فکر میکند که آنها را هم باید به عنوان سیستمهای مهندسی دید. به این ترتیب مفاهیمیمانند طراحی و کنترل سیستمها اهمیت پیدا میکنند.
قضاوت و روابط بهتر
همه ما شرایطی را که در آن افراد همدیگر را برای موضوعی مقصر میدانند و فکر میکنند خودشان بیگناهند، دیدهایم. منطقا امکان ندارد که هر دوی آنها در آن واحد حق داشته باشند. اگرچه این درگیری حتی در مواقعی که هر دو طرف درگیری، افراد باهوشی هستند هم روی میدهد.
چنین چیزی در ابتدا عجیب به نظر میرسد. ولی در صورتی که بدانیم این افراد متفکر «سیستم به عنوان دلیل نیستند»، موضوع دیگر زیاد عجیب نخواهد بود. هر دو طرف فکر میکنند که «این موضوع تقصیر من نیست» و در صورتی که فردی سیستم را مقصر نشناسد، در این صورت قاعدتا فکر میکند که «وقتی من مقصر نیستم، پس حتما او مقصر است!»
در مقابل متفکری که سیستم را مقصر میبیند، میداند که بی گناه بودن خود، دلیل مقصر دانستن دیگری نمیشود و سعی میکند مشخصاتی از سیستم را بفهمد که منجر به ایجاد درگیری شده است و در صورتی که بتواند این کار را بکند، در این صورت میتواند مشکل را حل کند.
ایجاد انگیزه برای یادگیری سایر مهارتهای تفکر سیستمی
فهمیدن و تحلیل سیستمها کار دشواری است و برای اینکه فردی بتواند این کار را بکند، نیاز به مهارتهای دیگری هم دارد. بنابراین برای اینکه فردی بتواند دشواریهای یادگیری تفکر سیستمی را به جان بخرد، باید به اندازه کافی برای درک کردن سیستمها انگیزه داشته باشد. یک نفر تنها در صورتی چنین انگیزه ای را پیدا میکند که باور کند چیزی که منجر به برخی رفتارهای خاص و تغییر میشود، سیستمها هستند.
مثال: کشور برای مدت طولانی با مشکل یارانه بیش از حد انرژی درگیر بوده است. اقتصاددانان فکر میکنند که این یارانهها باید برداشته شوند و ممکن است تصمیم گیران را مقصر اجرا نکردن تصمیمی، بدانند که بهترین تصمیم به نظر میرسد. متفکری که سیستم را مقصر میبیند، ولی به این مساله رویکرد متفاوتی دارد. او از خودش میپرسد در صورتی که تصمیمگیران تغییر کنند چه میشود؟ آیا آنها این سیاست را پیاده سازی میکنند؟
• در صورتی که پاسخ نه باشد، در این صورت او در ساختار سیستم به دنبال ریشه مشکل میگردد. سیستم چگونه کار میکند که باعث میشود تصمیمگیران یک سیاست خوب را اجرا نکنند؟
•حتی زمانی که پاسخ بله است، ما باید ریشه مشکل را در ساختار سیستم جستوجو کنیم. چه دلیلی باعث میشود که آنهایی که سیاست درست را دنبال خواهند کرد به مقام تصمیمگیری نرسند؟
به این ترتیب این تفکر به ما اجازه میدهد که به نقطه اهرمی مشکل نزدیک تر شویم، چرا که مقصر دیدن تصمیمگیران معمولا هیچ مشکلی را حل نمیکند.
منبع: https://donya-e-eqtesad.com/%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D9%85%D8%AF%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D9%86-24/638619-%D9%85%D9%87%D8%A7%D8%B1%D8%AA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AA%D9%81%DA%A9%D8%B1-%D8%B3%DB%8C%D8%B3%D8%AA%D9%85%DB%8C